طرحی دادم که یک آمپلی فایر و بلند گو وضبط صوت برایمان تهیه کنند تا ما آنرا برای عراقی های داخل آلبوعفریه شمالی بگذاریم. .بعد از چند روز تهیه شد. ابتدا با برادر میردهقان به همراه چند گونی خالی و بیل و کلنگ به محل رفتیم تا به مدرسه کوچک آجری ( یک اتاقه بود) رسیدیم مقداری جلوتر شروع به کندن زمین نمودیم تا یک گودال قبرمانند درست شد بعد خاکها را داخل گونی نموده و و دو تا دو تا گونیها را بالای سنگر به هم گذاشتیم تا سقفی برای آن درست شود تا از ترکش خمپاره 60 در امان باشیم بلند گو را حدود صد متر جلوتر برده تا گلوله ها کمتر به ما آسیب برساند. کارمان که تمام شد برگشتیم.. محل استقرار ما تا دشمن در آنطرف رودخانه کمتر از یکصد متر بود و از سمت دشت تا دشمن(در ساریه) حدود 2 کیلومتر فاصله داشتیم و بر روی ما دید و تیر داشتند. محل بسیار خطرناکی بود زیرا تا نیروهای خودی چند کیلومتر فاصله داشتیم و تا اندازه ای در میان دشمن بودیم. خلاصه شب آمدیم. برادر میردهقان جلو سنگر نگهبانی می داد و من نوار را گذاشتم سرودهای عربی الله واحد خمینی قائد و از این قبیل بود. ابتدا عراقی ها سر و صدایشان بلند شد و پس از دقایقی شروع به پرتاب خمپاره 60 به محل بلند گو و همچنین تیراندازی کردند. هردو به زحمت خود را داخل سنگر کشیده تا ترکش بهمان نخورد. چون بیش از 2 کیلومتر با مقرمان فاصله داشتیم اگر اتفاقی می افتاد کمکی در کار نبود. لذا در این زمینه باید خیلی دقت می کردیم. خلاصه به قدری زدند تا سیم بلند گو قطع شد. پس از اینکه آرام گرفتند در آن تاریکی دنبال سیم رفته و محل قطع شده را وصل کرده و مجدداً نوار را روشن کردیم. باز شروع به گلوله باران نمودند. پس از اینکه یک دور برایشان نوار گذاشتیم و بسیاری از گلوله هایشان مصرف شد نیمه های شب برای استراحت به مالکیه آمدیم. ضمناً هر بار که جلو می رفتیم با برادران چمران که در بین راه بودند هماهنگ می کردیم تا هنگام بازگشت تیری نشویم. این کار را بسیاری از شبها تکرار کرده و عراقی ها هم به جز گلوله زدن کاری نمی کردند. با توجه به اینکه آنها کاملاً روی ما از سه طرف دید داشتند و در روز می دیدند دو نفر بیشتر نیستیم براحتی می توانستند گروهی را از ساریه به طرف ما فرستاده و ما را محاصره کنند و یا از رودخانه تعدادی عبور نموده و ما را دستگیر کرده و یا راه بازگشت ما را ببندند.